وهابیت کوردل که همواره ادعای دروغین خود مبنی بر بیاحترامی تشیع به صحابی پیامبر اعظم(ص) را در بوق و کرنا میکند، در اقدامی ننگین و با نبش قبر نورانی «حجر بن عَدی» و ربودن پیکر مطهرش، چهره واقعی خود را نشان داد.
انتشار خبر تعرض به قبر نورانی حُجر بن عَدی -که به اشتباه معمولا عُدَی خوانده میشود- به همراه تصاویر دردناک از این فاجعه غیراخلاقی قلب میلیونها مسلمان ـ اعم از شیعه و سنی ـ را به درد آورد.
این در حالی است که حجر از صحابی پیامبر(ص) به شمار میرود و اهل تسنن احترام بالایی برای صحابی رسولالله(ص) قائلند، از این رو باید میان برادران اهل تسنن با وهابیها تفکیک قائل شد.
بقیه در ادامه مطلب.........................
عجب مردهایی بودند که فریبخوردگان ضدانقلاب را نجات میدادند، شهرها را آزاد میکردند، حتی به فکر زن و بچه بیگناه کسانی که به بیراهه رفتند، بودند.
به بهانه سالروز آزادسازی پاسگاه مرزی ژالانه در نوار مرزی مریوان ـ پنجوین توسط رزمندگان جبهه مریوان به فرماندهی حاج احمد متوسلیان در 19 فروردین 1360 روایتی خواندنی سردار شهید سیدمحمدرضا دستواره درباره گوشهای از مهربانی حاجاحمد را میخوانیم.
***
احمد تازه حقوقش را گرفته بود، از در سپاه بیرون آمد که دید یک زن بچه بغل، کنار پیادهرو نشسته و گریه میکند، احمد رفت جلو.
ـ خواهر من! شما چرا ناراحتی؟ چی شده؟ چه کسی شما را ناراحت کرده؟
ـ شوهرم، من و این بچه صغیر را توی این شهر گذاشته و رفته تفنگچی کومله شده، به خدا خیلی وقت است یک شکم سیر غذا از گلوی من و این بچه پایین نرفته.
اصل ماجرا در ادامه مطلب....................
25 سال پیش در ارتفاعات غرب، درست در 8 اردیبهشت ماه 66 بود که گلوله توپخانه رژیم بعث عراق یکی از بزرگترین و البته گمنامترین فرماندهان سپاه را از ملت گرفت، شهیدی که هرچند گمنام بود اما کارنامه درخشانش او را ماندگار کرد؛ «شهید حسن شفیع زاده از بنیانگذاران توپخانه سپاه».
به بهانه سالروز شهادت این سردار نستوه سپاه اسلام، با یکی از شاگردان او به گفتگو نشستیم تا این بار سردار محمود چهارباغی یکی از دوستان و همرزمان شهید شفیع زاده، بخشی از خاطرات و ویژگیهای وی را برایمان روایت کند؛ فرماندهی که بعد از سرداران شهیدی چون طهرانیمقدم، حسن شفیع زاده، غلامرضا یزدانی و سردارانی چون میرسیفیان و زهدی، امروز به عنوان ششمین فرمانده یگان توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول به خدمت است.
بقیه در ادامه مطلب...................
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، قصه از دیدار با یک مادر شهید شروع شد؛ مادر شهیدی که میگفت: «30 سال است از پسرم بیخبرم»؛ مادر شهیدی که هر زنگ تلفن یا در قلبش را به تپش میانداخت، اسم احمد که میآمد، یاد آخرین حرفهایشان در آخرین اعزام میافتاد.
ـ مامان، من میروم و دیگر برنمیگردم. ـ تو که همیشه همینو میگی اما برمیگردی! ـ نه این دفعه مطمئنم برنمیگردم. این مادر 30 سال انتظار کشید، نمیدانم چه حرفهایی را شبانه در گوش قاب عکس احمد زمزمه کرد که بالاخره احمد در ایام شهادت حضرت زهرا(س) به آغوش مادر بازگشت. بقیه در ادامه مطلب.........................